چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۱ ق.ظ
صدیا دویست سال بعد
آدما وقتی به مرگ فکر می کنن مهربون تر میشن و خیلی چیزا در نظرشون بی اهمیت و کوچیک میاد حتی خیلی چیزایی که تو زندگیشون براش مبارزه کردن !
شاید به خاطر همینه که ما در روایات و آیاتمون داریم که پیوسته به یاد مرگ باشید .
چیزی غم انگیز اما گریزناپذیره . حتی اگه بهش لقب تولد دیگر رو بدیم بازم چیزی از بار غمش کم نمیکنه .
اوج تراژدی ماجرا اونجایی هست که تو هرچه قدرم آدم بزرگ و معروف و مشهور و خوب و مهربونی هم باشی وقتی بمیری بازم هر صبح سروقتش خورشید طلوع می کنه و درخت شکوفه میده و با غروب خورشید ستاره ها پیداشون میشه وکلا زندگی جاریه چه باشی و چه نباشی ! و تقریبا صد یا دویست سال بعد از مرگت نه همسری و نه بچه ایو دوستی هست که یادت کنه و عکساتو به بقیه نشون بده یا برات فاتحه ای بخونه . انگار که اصلا نبودی !
صد یا دویست سال دیگه هیچ کدوم از کسایی که میشناختیشون و میشناختنت زنده نیستن انگار که یه نسل جدیدی اومده که هیچ خبری از تو و گذشته نداره
همون صفحه های اول کتاب " سه شنبه ها با موری " اثر "میچ آلبوم " ، اون زمانی که موری تازه از مطب پزشک بیرون اومده و پزشک بهش گفته مبتلا به بیماری ALS هست و به همین زودی ها میمیره از زبان موری که یه استاد برجسته ی دانشگاه بود می نویسه :
نباید دنیا متوقف شود ؟ آن ها نمی دانند چه بلایی به سرم آمده ؟
اما دنیا نه تنها متوقف نشده بودبلکه ابدا کوچک ترین توجهی هم نداشت .
این یعنی وجود من در جهان هستی به قدری کوچیکه که بود و نبودم هیچ خللی در روند دنیا ایجاد نمی کنه جز این که نزدیکانم رو ماه ها یا سال ها اندوهناک می کنه فقط دلم می خواد زودتر از همه ی عزیزانم و با لبی خندان و هدیه ای خندان به جهان و روحی آسوده بمیرم .
شاید از سرطان بمیرم مثلا معده ! اما بیشتر از همه دوست دارم ضربه ی مغزی بشم در راه دفاع از کشورم تا اعضای بدنم اهدا بشه و زندگی بخش باشه نمی دونم کی و کجا و چه زمانی می میرم فقط دوست دارم که این جوری بمیرم !